شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

اول شهریور-روز دیدار

1390/6/25 17:47
نویسنده : مامان
643 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره  روز موعود رسید:

سه شنبه 1 شهریور 1390 - 23 اگوست 2011 22 رمضان 1432 

 ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا برای رفتن به بیمارستان اماده بشیم (من و شما -بابا و مامان جون وخاله زری) مامان جون که دیشب از استرس اصلا نخوابیده بود ما (من و شما دختر قشنگم ) رو از توی حلقه یاسین رد کرد من وضو گرفتم و راه افتادیم .

ساعت 6:45 هوا خیلی تمیز و مطبوع بود وقتی وارد خیابون ایران زمین (خیابونی که بیمارستان بهمن توشه) شدیم انگار وارد بهشت شدم چیزی تا مامان شدنم نمونده بود حداکثر 4 ساعت . بابا کارهای پذیرش رو کرد و رفتیم بلوک زایمان به بابا یاداوری کردم که حتما با فیلمبردار هماهنگ کنه تا موقع زایمان فیلمبرداری کنه . دیگه باید از بقیه خداحافظی می کردم با بابا مخصوصی خداحافظی کردمniniweblog.com( نمی دونم چرا می ترسیدم و فکر میکردم می میرم و دختر قشنگم رو نمی بینم ) خلاصه رفتم داخل و لباس دادن پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم ساعت 7:45 بود . کارهای اولیه رو انجام دادن ،تشکیل پرونده دادن و خون گرفتن . پرستار گفت دکترت ساعت 9 میاد . وقتی پرستار اومد وضربان قلبت رو گرفت وگفت همه چیز خوبه خیلی از استرسم کم شد . ساعت 9:20 شد که صدای دکتر نصیری رو از بیرون شنیدم. باز استرس اومد سراغم ، دکتر اومد پیشم( ارایش کرده بود و رژ قرمز هم زده بود ) سلام  کردم و روز پزشک رو تبریک گفتم .

ساعت 9:30 بردنم اتاق عمل ،استرسم داشت کم میشد ، دکتر بیهوشی اومد پیشم و گفت بی هوشی می خوای یا بی حسی؟ گفتم بی هوشی .

                               بقیه در ادامه مطلب

 

بالاخره  روز موعود رسید:

 

سه شنبه 1 شهریور 1390 - 23 اگوست 2011 22 رمضان 1432 

 

 ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا برای رفتن به بیمارستان اماده بشیم (من و شما -بابا و مامان جون وخاله زری) مامان جون که دیشب از استرس اصلا نخوابیده بود ما (من و شما دختر قشنگم ) رو از توی حلقه یاسین رد کرد من وضو گرفتم و راه افتادیم .

 

ساعت 6:45 هوا خیلی تمیز و مطبوع بود وقتی وارد خیابون ایران زمین (خیابونی که بیمارستان بهمن توشه) شدیم انگار وارد بهشت شدم چیزی تا مامان شدنم نمونده بود حداکثر 4 ساعت . بابا کارهای پذیرش رو کرد و رفتیم بلوک زایمان به بابا یاداوری کردم که حتما با فیلمبردار هماهنگ کنه تا موقع زایمان فیلمبرداری کنه . دیگه باید از بقیه خداحافظی می کردم با بابا مخصوصی خداحافظی کردمniniweblog.com( نمیدومنم چرا می ترسیدم و فکر میکردم می میرم و دختر قشنگم رو نمی بینم ) خلاصه رفتم داخل و لباس دادن پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم ساعت 7:45 بود . کارهای اولیه رو انجام دادن ،تشکیل پرونده دادن و خون گرفتن . پرستار گفت دکترت ساعت 9 میاد . وقتی پرستار اومد وضربان قلبت رو گرفت وگفت همه چیز خوبه خیلی از استرسم کم شد . ساعت 9:20 شد که صدای دکتر نصیری رو از بیرون شنیدم. باز استرس اومد سراغم ، دکتر اومد پیشم( ارایش کرده بود و رژ قرمز هم زده بود ) سلام  کردم و روز پزشک رو تبریک گفتم .

 

ساعت 9:30 بردنم اتاق عمل ،استرسم داشت کم میشد ، دکتر بیهوشی اومد پیشم و گفت بی هوشی می خوای یا بی حسی؟ گفتم بی هوشی .

دکتر گفت چرا ؟ بی حسی خیلی بهتره عوارضش کمتره . گفتم می ترسم کمر درد و سر درد بگیرم  ، اخه  تو اینترنت search  کرده بودم، بعضیا از سر درد نالون بودن . خانم دکتر رفت و چیزی نگفت . از دستیارش که داشت منو اماده میکرد پرسیدم چی شد : بی حس میکنن یا بی هوش؟گفت بی حس. خانم دکتر با یه سوزن بلند و خیلی باریک اومد و گفت دخترم ببین چه سوزن باریکی با این سوزنا عوارض کمردرد کم شده قبلا که کمردرد می شدن سوزنا  فرق میکرد . دختر و عروس خودم رو هم بی حس کردم .

خلاصه راضی شدم . ساعت 10 بود گفتن بشینم و کمرمو خم کنم اما من میترسیدم به دختر قشنگم که توی شکممه فشار بیاد خودمو زیاد خم نکردم . سوزن رو وارد کرد اما نشد . گفت بیشتر باید خم بشم خلاصه دوباره امپول رو بین 2 مهره کمرم وارد کرد گفت بلا فاصله تا پاهات سر نشده خودت رو بکش جلو و دراز بکش . پرده سبز جلوی صورتم کشیدن . بلافاصله بی حسی توی کمرم احساس کردم که خیلی سریع داشت به ران و ساق پام میرسید . کم کم حس کردم انگشتای پام حس ندارن، خدایا چه حس بدی بود. دکتر بی هوشی گفت احساس می کنی که انگشتای پات سر شده؟ گفتم اره.

دیگه دکتر نصیری اومد جلو ، اصلا نمی تونستم به چیزی فکر کنم فقط استرس شدید داشتم که الان دخترم به دنیا میاد سالمه؟! با خودم تصور می کردم الان دارن شکممو پاره میکنن  لایه اول   لایه دوم   لایه.....  خدایا چرا درش نمیارن ، داشتم از بی حسی کردن پشیمون میشدم خیلی وحشتناکه آدم بدونه اونطرف پرده دارن شکمشو پاره می کنن . با خودم گفتم که به دکتر بیهوشی بگم بیهوشم کنه .... توی این  فکر و خیالات بودم  که صدای گریه کردنت روشنیدم ساعت 10:10  بود ، انگار دنیا رو بهم دادن ، صدای خیلی ظریف...

 

niniweblog.com

خدایا شکرت

دیگه تمام سختیهای 9 ماهه تموم شد . دیگه دخترم پیشمه . حالا دیگه فقط می خواستم ببینمت . وقتی دکتر بیرون اوردت گفت چه دختر کوچولویی و دادنت به پرستار و بردنت فکر میکنم تمیزت کنن .خیلی دوست داشتم همونجا بلافاصله ببینمت .به دستیار بیهوشی که کنارم ایستاده بود گفتم چرا نیاوردنش؟! نکنه سالم نیست؟خندید و گفت نه دارن تمیزش میکنن بیارن ببینیش .

بعد از 2-3 دقیقه اوردنت  دکتر نذاشت سرم رو زیاد تکون بدم فقط لپ راستت رو گذاشتن روی لپ راست من به سختی سرم رو برگردوندم و بوسیدمت . خدایا چه حس خوبی ازت ممنونم . چقدر گرم بودی دوست داشتم پیشم می موندی  اما بردنت .

                                              

دیگه استرسم نصف شده بود حالا فقط از اینکه حس به پاهام برنگرده می ترسیدم ، اونطرف پرده رو واسه خودم تصور می کردم که الان دارن بخیه میزنن.

ساعت10:30 از اتاق عمل بردنم ریکاوری . چون به هوش بودم خیلی بد بود زمان نمی گذشت دوست داشتم برم پیش دخترم و بقیه با خودم می گفتم الان دیگه  به مهدی و مامان جون و خاله زری نشونت دادن  . ساعت 11:30 بود که بردنم توی بخش ، توی راهرو اولین کسی که دیدم بابا بود که خیلی ذوق کرده بود .211

حالا دیگه ما 3 نفر همیشه پیش همیم ، هر دوتون رو از ته دل دوست دارمdividers

 بابا  گفت : چقدر شکمویه یه ملچ ملوچی راه انداخته، داره دستاشو میخوره .

توی اتاق که رفتم چون نمی تونستم بشینم کنارم گذاشتنت  فقط و فقط نگاهت می کردم. به نظرم فقط ناخنهای دستت به من رفته بود خاله زری ومامان جون میگفتن شبیه بابایی.  خدایا ازت ممنونم که دختر سالم و خوشکل بهم دادی . بر عکس بیشتر بچه ها که بدنیا میان ، خوابن  و چشاشون بسته ست ، چشای شما از اول باز بود و بیدار بودی و مشتت رو باز و بسته می کردی .

خاله زری و مامان جون به سختی بلندم کردن تا شیرت بدم  اما قطره قطره شیر میومد ولی شما محکم سینمو چسبیده بودی .

سیل تلفنها بود که بهم میشد همه وهمه زنگ زدن و تبریک گفتن . بابا تا ساعت 1 پیشمون بود اما گفتن باید بره و وقت ملاقات که ساعت 5-3 هست بیادش.

وقتی بابا برگشت یه سبد گل قشنگ ( رز و لیلیوم صورتی ) و جعبه شیرینی دستش بود و اومد دیدنمون  و گفت: " هدیتو بعدا می ریم با هم میخریم،می خواستم برات یه دستبند طلا بگیرم که گفتم وقتی خوب شدی با هم بگیریم."gif_icon027

شیرم خیلی کم بود و سیر نمی شدی،اینطوری بود که ساعت 2 نصف شب اینقدر گریه کردی که یه پرستار از بخش نوزادان فرستادن تا ببینن چیکاری ! پرستار پرسید بچه چقدر تغذیه شده؟ گفتم خیلی کم. گفت اینطوری نمیشه بچه افت قند پیدا میکنه باید با شیر خشک تغذیه بشه . مامان جون وخاله زری گفتن نه! چون سزارین کرده و از صبح هم چیزی نخورده شیرش کمه ، بهش مایعات بدیم خوب میشه . پرستار گفت:بچه نمی تونه صبر کنه تا مادرش شیرش بیاد ضعف میکنه، من نمیدونم عوارضش با خودتون. من اصلا راضی نبودم ببردت بهت شیر خشک بده اما از ترس اینکه یه وقت کاریت نشه اجازه دادم ببرنت ولی تا برگشتی فقط وفقط گریه کردم . خاله زری و مامان جون  دلداریم می دادن :عیبی نداره با یه بار که بچه شیر خشکی نمیشه ان شاا... یکی دو روز دیگه شیرت خوب میشه.نمی دونی چه حسی داشتم وقتی بردنت دیگه نمی خوام یادم بیارم. وقتی پرستار برگردوندت گفت تا حالا ندیدم بچه ای که کمتر از یه روز از عمرش میگذره با این  ولع شیر بخوره گناه داره باید سیر بشه. وقتی اومدی تا 2 ساعت خوابیدی.

niniweblog.com

مامانی فقط اینو بگم که خیلی شرمندتم که اینقدر دیر وبلاگت رو اپدیت کردم ، خودت که میدونی دیگه، وقت ندارم تمام وقت در خدمت شما دختر قشنگم هستم . دیگه قول میدم زود به زود مطلب بذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ملینا
8 آذر 90 10:10
سلام خاله جون . قدم نو رسیده مبارک . خاله جون لینکت کردم تا با نی نیت بیشتر آشنا بشم.مواظب دخمل کوچولوت باش. می بوسمتون.