پانصد روزگی
سلام شیرین شیرینا
امروز 14 دیماه 91
من و بابا که باورمون نمیشه500 روز گذشته باشه . دیروز به بابا گفتم :"باورت میشه شادن 16.5 ماهه باشه؟"بابا گفت:" نه!!!!وقتی تازه دنیا اومده بود و همش گریه میکردی یا خودم میگفتم خدایا تا کی این بچه بزرگ شه"
دیگه خودکفا شدی ،غذا رو دیگه از دست من نمیخوری ! باید خودت بخوری.قاشق و هم بر عکس میذاری دهنت ،فکر کن با این وضعیت سوپ و ماست هم خودت میخوری .روزی 3 دست لباس عوض میکنم برات. (هر قاشق هم که میخوری "به به " میگی فدااااااای تو)
به بابا میگفتی " با " بعد گفتی " باب " حالا میگی "بابا"
به مامان میگی " مام" (بچم خارجیه)
به آب میگی " باب "
بلاخره صدای خرگوش هم یاد گرفتی : "تیج تیج " قربون تیج گفتنت.
هر چی فکر میکنم میبینم خدا رو خیلی باید شکر کنم که مریضیت تموم شد ،واااای که چه دوران بدی بود مخصوصا موقع دارو دادن بهت که هر دومون اشک میریختیم.خصوصا اون استامینوفن زهرماری،دیگه داشتم عذاب وجدان میگرفتم .