شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

مریضی بابا

٢/١٢/٨٩ نی نی قشنگم ، 3 ماه میشه که اومدی تو دل مامانی .  مامان بزرگ و عمو مجتبی و عمو محسن اینجان.هنوز حالم بده حتی از بوی مایع ظرفشویی هم بدم میاد، مامان بزرگم میره توی حیاط غذا درست میکنه . بابایی سرمای شدیدی خورده 2 بار هم رفت درمانگاه اما فایده نداشت  گفتم باید بری متخصص ببیندت ، با عموها رفتن  بیمارستان کسری. بعد از یه عالمه عکس و ازمایش گفتن مشکوک به انفلوانزاست باید بره بیمارستان اتیه بستری بشه،خلاصه کار مامان شده بود اشک ریختن . بابا 3 شب بیمارستان بستری شد وقتی برگشت خیلی لاغر شده بود.                     ...
24 تير 1390

سختیها

به خاطر ویار حالم خیلی بد بود. از بوی غذا و بوی همه چی نفرت داشتم اصلا نمی تونستم برم سمت اشپزخونه. حداقل روزی یه بار بالا میاوردم. طفلی مامان جون میرفت تو حیاط غذا درست میکرد. وقتی مامان جون رفت مشهد خودمو با خوندن کتاب من وکودک من سرگرم میکردم و توی اینترنت بارداری هفته به هفته رو چک میکردم اما زمان نمی گذشت . یه موقع هایی همسایمون(طیبه خانم) می اومدن پیشم غذا می اورد  یا میگفت برم خونشون که تنها نباشم. مهدی جون هم از خوابگاه می اومد بهم سر میزد.کارم شده بود تماشای تلوزیون،اینترنت،کتاب،...والبته تماشای در و دیوار. اما بازم تنها بودن سخت بود بابا صبح زود میرفت و تا ساعت 6:30 عصر سر کار بود . می دونستم تنها بودن و ویارهای شدی...
24 تير 1390

صدای زندگی

١١/١١/٨٩ وقت سونو داشتم دل تو دلمون نبود صدای قلبتو بشنویم ، با بابایی ومامان جون که یه هفته ای بود اومده بود تهران مواظبم باشه رفتیم سونوگرافی. دکتر گفت کوچولوی مامان 9 هفته و2 روزست(هنوز فینگیلی هستی) .وقتی تالاپ تولوپ صدای قلب زیباتو شنیدم اشک تو چشام جمع شد. دردونه من این قشنگ ترین اهنگی بود که تا حالا شنیده بودم. دوستت دارم و بیصبرانه منتظرتم   ...
24 تير 1390

ماموریت بابا

من و بابا یه مدت حسابی مراقبت بودیم وقرارهم گذاشته بودیم فعلا به کسی نگیم نی نی داریم اما برای بابا ماموریت پیش اومد و چون من نمی تونستم تنها باشم بابایی زنگ زد مامان بزرگ اومدن پیشم هنوز ویارم شروع نشده بود اما استراحت مطلق بودم . مامان بزرگ توی یه هفته ای که بابا نبود خیلی زحمت کشید. مامان جون و خاله ها هر روز زنگ میزدن حالمو میپرسیدن.خاله جون دکتر تلفنیم شده بود و انواع جوشونده ها و معجونها رو میگفت مامان بزرگ واسم  درست کنه. ...
24 تير 1390

10 /10/ 89 عشقی در دل دارم

قضیه از اینجا شروع شد که من احساس کردم توی وجودمی به بابا گفتم رفت بیبی چک گرفت  مثبت بود من و بابا خیلی خوشحال شدیم اما چون لکه دیده بودم نگران هم بودیم ، به دکترم زنگ زدم گفت ازمایش بده . منم فرداش رفتم ازمایشگاه چهر ازمایش دادم  گفت جوابش عصر اماده میشه به بابا زنگ زدم ببینم عصر ساعت 5 می تونه بیاد بریم جوابو بگیریم ، گفت دیر میاد ازمایشگاه میبنده . خودم رفتم و تا جوابو دیدم که مثبت بود تو پوست خودم نمی گنجیدم داشتم بال در میاوردم از اینکه خدا یه فسقلی تو دلم گذاشته.    به بابا هم زنگ زدم تا این خبر خوش رو به اون هم بدم ، بابایی هم خیلی خوشحال شد فردا رفتم دکتر گفت باید استراحت کنی والا سقط م...
24 تير 1390

سراغاز

خدای مهربون       سپاسگذارت هستم به خاطر تمام نعمتهایی که به ما ارزانی داشتی،       اخرین نعمتی که به ما دادی به تنهایی برای یک عمر بندگیت کافیست. اینجا خاطرات بیادماندنی تلخ و شیرین از ابتدای بوجود امدن " نفسم " را می نگارم تا وقتی که کوچولوی من در اینده به اینجا رجوع کرد لحظه به لحظه زندگیش را مرور کند. ...
24 تير 1390