اولین تکون 14 / 1 / 90
تعطیلات تموم شد و همه رفتن خیلی دوران خوبی بود. بابایی هم امروز میره تهران البته تنها،چون مامان هنوز اونقدری حالش خوب نیست .
میدونی عزیزم این دوری برای مامان و بابا خیلی سخته اما برای سلامتی مسافر کوچولومون باید تحمل کنیم.
من موندم و عسلم و مامان جون ، شب شام خوردیم و دراز کشیدم تا بابا برسه و بهش زنگ بزنم وبعد بخوابم ساعت 23:25 بود که احساس کردم یه چیزی سمت چپ دلم تکون خورد اول جدی نگرفتم بعد به خودم اومدم که نکنه عسل طلم باشه که تکون خورده، به مامان جون گفتم گفت:اره احتمال داره دیگه وقتشه تکون بخوره.
فوری زنگ زدم به بابا رسیده بود تهران و بهش گفتم اونم خبلی خوشحال شد ولی حیف نبود پیشم که این خوشحالی رو با هم جشن بگیریم.
انگار خدا می خواست بعد از اینکه اینهمه دور و برم شلوغ بوده دیگه تنها نباشم و حالا با تکونهای وروجکم مشغول باشم
خدایا ازت ممنونم که هیچوقت منو تنها نذاشتی.