شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

1 / 1 / 90 شروع خوب یا...

عیدت مبارک قشنگ مامان    ان شاا... سال دیگه پیشمونی و با هم سال جدید رو جشن میگیریم                                                                 همه حاضر شده بودیم بریم خونه خاله جان که من دوباره لکه دیدم رفتم توی اتاق و زدم زیر گریه ،خیلی دلم گرفت فکر کردم دیگه...... بابایی اومد پیشم اونم خیلی نار...
24 تير 1390

پایان انتظار

خلاصه انتظار 5/3 ماهه مامان تموم شد و 25/12/89 با بابا و خاله زری رفتیم مشهد ( خدایا ازت ممنونم )                                          ساعت 12:30 شب رسیدیم همه خونه مامان جون منتظرمون بودن : خاله جون و بچه هاش، بچه های خاله زری،دایی صادق و خونوادش و خاله ناهید . از اخرین باری که دیدمشون خیلی میگذشت دلم برا همشون تنگ شده بود. خاله زری و دایی صادق تصمیم گرفته بودن تمام 13 روز عید رو مشهد بمونن فقط بخاطر اینکه من تنها نباشم وا...
24 تير 1390

کوچولوی 134 گرمی

٢٤/١٢/٨٩  رفتیم سونوگرافی تا ببینیم فسقلی حالش چطوره. دکترگفت سن جنین 15هفته و2روز، وزن 134 گرم، جفت پایینه و خونریزی پشت جفته مسافرت ممنوع باید استراحت کامل داشته باشی تا جفت بیاد بالا، حرفاش خیلی ناراحتم کرداما چیزی گفت که دوباره امید رو بهم برگردوند اگه گفتی چی گفت گل قشنگم؟ گفت خدا یه  دختر خوشکل عسل مامانی  بهمون داده البته دکتر خیلی مطمئن نبود چون پاهات جمع بود. تصمیم گرفتم به بابا زنگ نزنم وقتی اومد خونه بهش بگم تا عکس العملش رو ببینم وقتی اومد فوری رفت سر سونو، بهش گفتم چی شده... اخرش هم گفتم :جنسشم گفت که.... دختره . با ذوق گفت: جدی میگی؟  بابایی هم خوشحال شد که خدا بهش یه گل پری...
24 تير 1390

20 / 12 / 89

سلام فسقل مامان خاله زری اومد و از قیافه ضعیف و نحیف من متعجب شد توی اون یه هفته ای که پیشمون بود خیلی بهم رسید فقط یه بار حالم بهم خورد اما چشمت روز بد نبینه دوباره لکه دیدم .( خاله زری از شدت استرسی که برای من داشت طپش قلب گرفت و بردیمش بیمارستان شریعتی اما دکتر گفت چیزی نیست از استرسه )   ...
24 تير 1390

6 / 12 / 89

دوباره همه رفتن و تنها شدیم، با اینکه 3 ماه از زمانی که تو نازنینم اومده بودی میگذشت وزنم نه تنها زیاد نشده بود 1 کیلو هم کم شده بود . خاله زری زنگ زد گفت تونسته مرخصی بگیره واسه 20 اسفند بیاد پیشم . با خودم گفتم باید این 2 هفته رو به هر سختی هست طاقت بیارم . از حق نگذریم بابا تو این مدت خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه      یه بوس از طرف دوتامون براش می فرستیم       ...
24 تير 1390

مریضی بابا

٢/١٢/٨٩ نی نی قشنگم ، 3 ماه میشه که اومدی تو دل مامانی .  مامان بزرگ و عمو مجتبی و عمو محسن اینجان.هنوز حالم بده حتی از بوی مایع ظرفشویی هم بدم میاد، مامان بزرگم میره توی حیاط غذا درست میکنه . بابایی سرمای شدیدی خورده 2 بار هم رفت درمانگاه اما فایده نداشت  گفتم باید بری متخصص ببیندت ، با عموها رفتن  بیمارستان کسری. بعد از یه عالمه عکس و ازمایش گفتن مشکوک به انفلوانزاست باید بره بیمارستان اتیه بستری بشه،خلاصه کار مامان شده بود اشک ریختن . بابا 3 شب بیمارستان بستری شد وقتی برگشت خیلی لاغر شده بود.                     ...
24 تير 1390

سختیها

به خاطر ویار حالم خیلی بد بود. از بوی غذا و بوی همه چی نفرت داشتم اصلا نمی تونستم برم سمت اشپزخونه. حداقل روزی یه بار بالا میاوردم. طفلی مامان جون میرفت تو حیاط غذا درست میکرد. وقتی مامان جون رفت مشهد خودمو با خوندن کتاب من وکودک من سرگرم میکردم و توی اینترنت بارداری هفته به هفته رو چک میکردم اما زمان نمی گذشت . یه موقع هایی همسایمون(طیبه خانم) می اومدن پیشم غذا می اورد  یا میگفت برم خونشون که تنها نباشم. مهدی جون هم از خوابگاه می اومد بهم سر میزد.کارم شده بود تماشای تلوزیون،اینترنت،کتاب،...والبته تماشای در و دیوار. اما بازم تنها بودن سخت بود بابا صبح زود میرفت و تا ساعت 6:30 عصر سر کار بود . می دونستم تنها بودن و ویارهای شدی...
24 تير 1390

صدای زندگی

١١/١١/٨٩ وقت سونو داشتم دل تو دلمون نبود صدای قلبتو بشنویم ، با بابایی ومامان جون که یه هفته ای بود اومده بود تهران مواظبم باشه رفتیم سونوگرافی. دکتر گفت کوچولوی مامان 9 هفته و2 روزست(هنوز فینگیلی هستی) .وقتی تالاپ تولوپ صدای قلب زیباتو شنیدم اشک تو چشام جمع شد. دردونه من این قشنگ ترین اهنگی بود که تا حالا شنیده بودم. دوستت دارم و بیصبرانه منتظرتم   ...
24 تير 1390

ماموریت بابا

من و بابا یه مدت حسابی مراقبت بودیم وقرارهم گذاشته بودیم فعلا به کسی نگیم نی نی داریم اما برای بابا ماموریت پیش اومد و چون من نمی تونستم تنها باشم بابایی زنگ زد مامان بزرگ اومدن پیشم هنوز ویارم شروع نشده بود اما استراحت مطلق بودم . مامان بزرگ توی یه هفته ای که بابا نبود خیلی زحمت کشید. مامان جون و خاله ها هر روز زنگ میزدن حالمو میپرسیدن.خاله جون دکتر تلفنیم شده بود و انواع جوشونده ها و معجونها رو میگفت مامان بزرگ واسم  درست کنه. ...
24 تير 1390