شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

ماجرای زردی

سلام عروسک مامانی خوبی گلم   6 شهریور جواب ازمایش بیلی روبین خونت13.1 بود. چون دیر وقت بود رفتیم اورژانس بیمارستان بهمن . خیلی  با ترس و لرز رفتیم چون می ترسیدیم بستریت کنن.اما پزشک اورژانس خیلی مثبت بود و بهمون روحیه داد و گفت ما بیلی روبین بالای 13 رو بستری میکنیم اما چون خیلی بالا نیست امشب ببریدش خونه فردا دوباره ازمایش بده اگه بالاتر رفته بود بستری می کنیم سعی کنید توی این یه روز حسابی شیر بخوره تا زردی از بدنش خارج بشه . منم به توصیه دکتر گوش کردم و با فاصله کم بهت شیر میدادم گل قشنگم . شب دوباره رفتیم ازمایش دادیم  تا جواب ازمایش اماده شد  من  بابا از استرس مردیم . وقتی بابا برگه ازمایش رو باز کرد...
25 شهريور 1390

تا 10 روزگی

٢/٦/٩٠ اولین روزی که از خواب بیدار شدم، تو دختر قشنگم رو کنارم دیدم چه حس خوبی خدایا متشکرم صبح که بلند شدم و رفتم دستشویی بودم که یه هو از توی اتاق سر و صدای زیادی اومد خواستم برم بیرون که همراه هم اتاقیم گفت : مرد اینجاست همونجا باش. دیدم برانکارد اوردن رفتم یبرون دیدم مامان جون حالشون بد شده و اومدن بردنشون اورژانس. از ترس کف کرده بودم .خاله زری هم رفت. از استرس داشتم می مردم .خاله زری هر نیم ساعت می اومد یه سر به من میزد و باز میرفت پائین.طفلی یه پاش پیش من بود یه پاش اورژانس.تا اینکه گفتن باید مامان جون روببرن بخش NICU  بستری کنن البته برای احتیاط.خاله زری هم که دست تنها بود زنگ زد دایی صادق ای...
25 شهريور 1390

فردا یعنی...

فردا یعنی:   تموم شدن انتظار 9 ماهه یک مادر                 دیدن روی گل دردونم               به اغوش کشیدن نفس زندگیم              بوسیدن ویوئیدن دخترعزیزم حدودا 12 ساعت تا بدنیا اومدن دخترم باقی مونده . خدایا شکرت .  9 ماه پیش چقدر رسیدن به این موقع برام طولانی و دور و سخت به نظر میرسد اما الان که فکر میکنم چه زود گذشت. فردا به صفحه دوم شناسنامه ام اسم یه عزیز دیگه اضافه میشه     ...
31 مرداد 1390

اخرین جمعه 2 نفره

پایان 38 هفته سلام عسل طلای مامان انشاا... 4 روز دیگه پیشمونی .       یه حسی دارم که تا حالا نداشتم هم خوشحال از اومدنت و هم ترس از زایمان دعا کن خدا به مامانی کمک کنه. امروز من و بابا اخرین جمعه 2 نفرمون رو میگذرونیم اگه ماه رمضون نبود میرفتیم بیرون . انشاا... وقتی بیای یه جمعه 3 نفری با هم میریم بیرون .                                                &nb...
28 مرداد 1390

قایم موشک

36 هفته و5 روز دختر مامان،سلام عزیزم شبا نمیذاری مامان بخوابه هااااا. دیشب اینقدر تکون خوردی و از اینور به اونور کردی که تصمیم گرفتم باهات قایم موشک بازی کنم . تو میرفتی یه جا تو شکم مامان قایم میشدی من با دستم لمس میکردم و پیدات میکردم . اما  بیشتر تو برنده میشدی .   دختر مامان زرنگه . انشاا... همیشه توی زندگیت برنده باشی.   ولی تا بابا دستشو گذاشت رو دلم انگار اروم شدی و گرفتی خوابیدی .ای بلا از الان بابایی شدی صبح که به مامان جون گفتم  گفت: قدیما میگفتن بچه ها وقتی نزدیک به اومدنشون به دنیا میشه ناراحتن چون دوست ندارن از اونجا بیان این دنیا ، اونجا رو بیشتر دوست دارن. به خاطر ه...
19 مرداد 1390

سیسمونی دخترم

سلام دخمل مامان مامان جون اومدن و بقیه وسائلاتو اوردن و اتاقت کامل شد و عکساشو واست می ذارم   بقیه عکسارو تو ادامه مطلب گذاشتم.  مامان جون اومدن و بقیه وسائلاتو اوردن ، اتاقت کامل شد   باغ وحش دخترم   وان و سرویس حوله حمام دخترم   روتختی و حفاظ و  پرده اتاق دخترم سرویس خواب دم دستی   عزیز طلا، مامان جون برا سیسمونیت خیلی زحمت کشیدن دستشون درد نکنه. ...
15 مرداد 1390

لالایی

دختر ملوسم امروز 35 هفته و 5 روزست.   دیشب که رفتم بخوابم تا پتو رو کشیدم رو خودم همچین لگدهایی میزدی که نگران شدم با خودم گفتم الان تموم میشه ، اما تموم نشد که هیچی شدید تر هم شد. بابا هم دستشو گذاشت رو شکمم داشت شاخ در می اورد گفت:چرا اینطوری تکون میخوره؟!! با خودم گفتم شاید لالایی بگم اروم بشی خوابت ببره. شاید باورت نشه ولی تا شروع کردم به لالایی خوندن دیگه تکون نخوردی و اروم شدی . من و بابا باورمون نمیشد این اولین بار بود که برای دختر قشنگم لالایی خوندم خیلی خوشحالم خدایا ازت ممنونم . مامانی ، این روزا دارم کم کم سنگین میشم و مثل پنگوئن ها راه میرم ،کف پام وزانوهام خیلی درد می کنه ولی همه رو تحم...
12 مرداد 1390

تاریخ زایمان

سلام خوشکل مامان ، سلام عسل مامان امروز خیلی تکون میخوری.هر بار احساس میکنم که میخواد تکونات شروع بشه فوری دستمو میذارم رو شکمم تا تمامشونو حس کنم سعی میکنم حتی 1 دونشم از دستم در نره،اخه حس خوبی بهم میده . اما خدا نکنه 1 ساعت بگذره و هیچ تکون نخوری مثل دیشب : به بابا گفتم الان یه ساعت شده تکون نمیخوره ! بابا نگران شد و فوری رفت هندونه اورد خوردم بعد از یه ربع شروع کردی به وول وول کردن واز این طرف به اون طرف رفتن و مامان و بابا رو خوشحال کردی. خودمونیم ها بابا هم وارد شده. راستی دختر مامان ،  دیروز رفته بودم دکتر . بعد از اینکه صدای قلب قشنگتو شنیدم دکتر گفت که خانوم طلای مامان ریزه   باید این یه ماه باقیمونده رو ...
3 مرداد 1390

چیدن اتاق

سلام عزیز دردونم مامانی یه خبر خوش دیروز سرویس چوبت رو اوردن و با بابا دیروز رو حسابی درگیر اتاقت بودیم، وسایلاتو چیدیم     البته هنوز کامل نیست . استیکرهای دیوار اتاقت ، رو تختی ، طبقه برای چیدن عروسکات و لوستر مونده . همین الانشم اتاق دخترم خیلی جیگر شده ولی وقتی کامل کامل شد همه عکساشو واست میذارم. راستی یه خبر دیگه هم واست دارم گلم من و بابا رفتیم اتلیه عکس بارداری گرفتیم واسه البومت. توی اتلیه اینقدر دختر خوبی بودی اصلا مامانو اذیت نکردی انگار تو هم مثل مامان از عکس خوشت میاد . قربونت بشم ، خیلی خیلی منتظرتم بی صبرانه   ...
31 تير 1390