شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

5 ماهگی

سلام شادن مامانی ، عزییییییییییزم به خاطر این وقفه طولانی که نیومدم به وبت سر بزنم و اپ کنم معذرت میخوام گل گلی . فقط اینو بگم که خیلی شیرین شدی یکی از کارهایی که جدیدا یادگرفتی اینه که چند دور غلت میزنی . 5 بهمن 90 خونه مامان جون بودیم توی اتاق خوابونده بودمت که یهو صدای گریت اومد رفتم دیدم از جایی که خوابونده بودمت 2متر غلتیده بودی و سرت به کمد خورده بود    و گریه میکردی  الهی فدان بشم که حالا دیگه به همه طرف می چرخی . از اون موقع هر وقت می خوابی دورت بالشت میچینم که به جایی برخورد نکنی . از دیروز هم مجبور شدیم توی تخت خودت بخوابونیمت توی اتاق خودت ولی همش میام بهت سر میزنم عزیز دلم ، اخه تخت خو...
28 بهمن 1390

آذر 90

سلام نفس مامان ، الهی قربونت بشم که هر روز چیزای جدید ازت می بینم دیگه وقتی باهات حرف میزنیم قشنگ حرف میزنی ولی حیف که نمی فهمم چی میگی ( 11 آذر )                       تازه ....... با تف حباب درست می کنی ی ی ی ی ی  ی   خودت کیف می کنی  ، دل من و بابا رو هم میبری ( 14 آذر )     ( 18 آذر : سه ماه  و نیم )دمر شدنت مبارک  نانای مامان    امروز خوابیده بودی خودت دمر شدی اما دستت زیرت مونده بود فدااااااااااااااااااااات  ...
29 آذر 1390

100 روزگی

امروز  ٩٠/٩/٩  شادن ملوسک 100 روزه شد  خدایا شکرت   تولد صد روزگیت مبارک گل قشنگم    انشاا... صد ساله بشی .     ...
9 آذر 1390

آبان 90

سلام پرنسس من روز اول ابان که 2 ماهت تموم شد من وبابا بردیمت بهداشت تا واکسنهای 2 ماهگیت رو بزنی      الهی بمیرم اینقدر گریه کردی که اشکت در اومد . بابا من و شما رو خونه طیبه خانوم گذاشت تا اگه یه موقع خدا نکرده تب شدید کردی تنها نباشیم ، اما خدا رو شکر درجه حرارت بدنت از 4/37 بالاتر نرفت فقط تا 2 روز نق نق میکردی.                         چهارم آبان رفتیم مشهد نامزدی عمو محمود و عمو مجتبی و اسما جون. بعد از یه سال عروسی نرفتن خیلی خوش گذشت همه اذعان داشتن که پاقدم مبارک دخ...
29 آبان 1390

دمر خوابیدن

سلام خواب خرگوشی مامان بهت گفته بودم که اصلا خواب طولانی و عمیق بیشتر از نیم ساعت نداشتی . وقتی شیر میخوردی و میذاشتم سر شونم تا اروق بزنی راحت روی شونم می خوابیدی !!! اما تا میذاشتمت روی تخت بخوابی بیدارمیشدی. یه موقع ها عمو موزارت خوب خوابت رو عمیق میکرد : به  یاد وقتی حامله بودم وموزارت گوش میدادم با خودم گفتم بذارم ببینم چه تاثیری روت داره ، که واقعا هم تاثیر داشت و 2 ساعت تخت خوابیدی.        یه بار که سر شونم بودی خودتو کشون کشون اوردی پایین و سرت رو گذاشتی روی دلم و خوابت برد ،و منم یه ساعتی تکون نخوردم تا تو راحت بخوابی .  بعد از این جریان تصمیم گرفتم دمر بخو...
30 مهر 1390

ماه دوم ( مهر 90 )

  سلام عروسک من خدا رو شکر داری روز به روز بزرگتر می شی . 2مهر برگشتیم تهران . سوم مهر اولین روزی بود که باید من و شادن عزیزم توی خونه تنها می موندیم خیلی سخت بود اما با خودم گفتم همینه دیگه بالاخره باید از یه جا شروع کنم . اما شانس من  ، همین روز خیلی بالا اوردی  و منو خیلی ترسوندی . یعنی هر بار شیر خودمو میخوردی بالا می اوردی یه عالمه ! به بابا زنگ زدم و با گریه جریانو تعریف کردم و مجبور شد زود بیاد خونه و ببریمت دکتر . دکتر گفت باید سونوگرافی بده ببینیم ریفلاکس داره یا نه. من و بابا بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودمون که ایا ببریمت سونو یا نه ، بالاخره بردیمت ( اخه دلمون نمی اومد تو گل عزیزمون با این سن کم بری...
29 مهر 1390

ماه اول زندگیت

سلام عسل مامی   روز 4شنبه 9شهریور (عید فطر ) بردیمت حمام عزیز دلم . جیک نزدی اینقدر از اب خوشت اومده بود همش چشات باز بود و اطراف رو نگاه می کردی . چون مامان جون حالش خوب  نبود و نمی تونست بیشتر از 10 روز پیشمون بمونه ما مجبور شدیم بریم مشهد. بابا واسه جمعه 11 شهریور بلیط گرفت  و من و شما و بابا ومامان جون رفتیم مشهد . گل ناناز من از دم خونه که سوار تاکسی شدیم تا توی هواپیما و باز توی ماشین دایی جان که با خاله ناهید اومده بودن دنبالمون تکون نخوردی و همش خواب بودی . خاله ها و دایی ها همه اومدن دیدنت و کلی ذوق داشتن . ١٧روزه بودی که نافت افتاد.   من و بابا و شما ر...
31 شهريور 1390

شادن رسمیت یافت

بابا امروز 7 شهریور رفت شناسنامت رو گرفت و رسما" اسمت شادن شد امیدوارم نامدار باشی واز اسمت خوشت بیاد گل دردونم .             ...
26 شهريور 1390

اول شهریور-روز دیدار

بالاخره  روز موعود رسید: سه شنبه 1 شهریور 1390 - 23 اگوست 2011 – 22 رمضان 1432    ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا برای رفتن به بیمارستان اماده بشیم (من و شما -بابا و مامان جون وخاله زری) مامان جون که دیشب از استرس اصلا نخوابیده بود ما (من و شما دختر قشنگم ) رو از توی حلقه یاسین رد کرد من وضو گرفتم و راه افتادیم . ساعت 6:45 هوا خیلی تمیز و مطبوع بود وقتی وارد خیابون ایران زمین (خیابونی که بیمارستان بهمن توشه) شدیم انگار وارد بهشت شدم چیزی تا مامان شدنم نمونده بود حداکثر 4 ساعت . بابا کارهای پذیرش رو کرد و رفتیم بلوک زایمان به بابا یاداوری کردم که حتما با فیلمبردار هماهنگ کنه تا موقع زایمان فیلمبرداری ...
25 شهريور 1390