شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

لالایی

دختر ملوسم امروز 35 هفته و 5 روزست.   دیشب که رفتم بخوابم تا پتو رو کشیدم رو خودم همچین لگدهایی میزدی که نگران شدم با خودم گفتم الان تموم میشه ، اما تموم نشد که هیچی شدید تر هم شد. بابا هم دستشو گذاشت رو شکمم داشت شاخ در می اورد گفت:چرا اینطوری تکون میخوره؟!! با خودم گفتم شاید لالایی بگم اروم بشی خوابت ببره. شاید باورت نشه ولی تا شروع کردم به لالایی خوندن دیگه تکون نخوردی و اروم شدی . من و بابا باورمون نمیشد این اولین بار بود که برای دختر قشنگم لالایی خوندم خیلی خوشحالم خدایا ازت ممنونم . مامانی ، این روزا دارم کم کم سنگین میشم و مثل پنگوئن ها راه میرم ،کف پام وزانوهام خیلی درد می کنه ولی همه رو تحم...
12 مرداد 1390

تاریخ زایمان

سلام خوشکل مامان ، سلام عسل مامان امروز خیلی تکون میخوری.هر بار احساس میکنم که میخواد تکونات شروع بشه فوری دستمو میذارم رو شکمم تا تمامشونو حس کنم سعی میکنم حتی 1 دونشم از دستم در نره،اخه حس خوبی بهم میده . اما خدا نکنه 1 ساعت بگذره و هیچ تکون نخوری مثل دیشب : به بابا گفتم الان یه ساعت شده تکون نمیخوره ! بابا نگران شد و فوری رفت هندونه اورد خوردم بعد از یه ربع شروع کردی به وول وول کردن واز این طرف به اون طرف رفتن و مامان و بابا رو خوشحال کردی. خودمونیم ها بابا هم وارد شده. راستی دختر مامان ،  دیروز رفته بودم دکتر . بعد از اینکه صدای قلب قشنگتو شنیدم دکتر گفت که خانوم طلای مامان ریزه   باید این یه ماه باقیمونده رو ...
3 مرداد 1390

چیدن اتاق

سلام عزیز دردونم مامانی یه خبر خوش دیروز سرویس چوبت رو اوردن و با بابا دیروز رو حسابی درگیر اتاقت بودیم، وسایلاتو چیدیم     البته هنوز کامل نیست . استیکرهای دیوار اتاقت ، رو تختی ، طبقه برای چیدن عروسکات و لوستر مونده . همین الانشم اتاق دخترم خیلی جیگر شده ولی وقتی کامل کامل شد همه عکساشو واست میذارم. راستی یه خبر دیگه هم واست دارم گلم من و بابا رفتیم اتلیه عکس بارداری گرفتیم واسه البومت. توی اتلیه اینقدر دختر خوبی بودی اصلا مامانو اذیت نکردی انگار تو هم مثل مامان از عکس خوشت میاد . قربونت بشم ، خیلی خیلی منتظرتم بی صبرانه   ...
31 تير 1390

انتخاب اسم

سلام دخمل مخملی مامان امروز وارد هفته 34 ام شدی چیزی نمونده. من طاقت می ارم شما هم قول بده که حسابی رشد کنی. مشهد که بودم با بابا قرار گذاشتیم  هر کدوم جداگونه چند تا اسم انتخاب کنیم بعد بذاریم کنار هم ،  ازبینشون یکی رو انتخاب کنیم  با خاله ناهید یه عالمه اسمای  قشنگ از اینترنت پیدا کردیم که با اسمای بابا شدن اینا : شادن - ایلا - صبرا -سایلان - ادرینا -مانلی - شادلین -رونیکا -یاس البته یه ماهی هست که اینارو انتخاب کردیم من و بابا از  شادن   بیشتر خوشمون اومده، اما هنوزم قطعی نشده   ...
27 تير 1390

1 / 4 / 90

عسل مامان 29 هفته و 4 روزست امروز خاله زری و فرحناز خانوم و ملینا اومدن تا برن واسه نفس من سیسمونی بگیرن. نمیدونی چه چیزای قشنگی گرفتن . وقتی اتاقت کامل اماده شد عکساشو واست میذارم فردا هم من وبابا ومامان جون و خاله زری و فرحناز خانوم و ملینا میریم سرویس چوبت رو سفارش بدیم. ...
25 تير 1390

18 / 3 / 90 بر میگردیم

بالاخره بعد از 3 ماه که مشهد خونه مامان جون بودیم ،امروز من و دختر 27هفته ام و مامان جون میریم خونمون . این 3 ماه مامان جون واقعا زحمت کشید واقعا مدیونشم امیدوارم شما هم وقتی بزرگ شدی قدردان زحمتاشون باشی و نوه خوبی هم باشی.   ...
25 تير 1390

3 / 3 / 90 ختم قران

از اوایل اردیبهشت تصمیم گرفتم قران رو برای دخمل قشنگم ختم کنم، امروز تموم شد . انشاا...  به حق قران که برات خوندم سالم و به وقتش که 12 شهریور هست بدنیا بیای.راستی امروز روز مادر هم هست بذار منم به مامانم تبریک بگم:                         مامان عزیزم که اینهمه زحمت منو می کشی                                       ...
24 تير 1390

14 / 2 / 90

مامانی و  بابایی بعد از یه ماه دوری همدیگه رو دیدن.   بابا مرخصی گرفت و اومد مشهد بابایی دلش برا وروجک هم تنگ شده بود هر روز که زنگ میزد حال کوچولوی عزیزمون رو هم می پرسید می خواستم با بابایی برگردم تهران ، اخه میدونی عسلم داریم خونه رو عوض می کنیم هفته دیگه اسباب کشی دارم ولی دایی جان و مرضیه خانم (دکتر مهاجری) منع کردن چون فسقلی مامان یه کم پایین بود بخاطر همین راه رفتن برام سخت بود . اینطوری شد که من دیگه نتونستم برای اسباب کشی خونه جدیدمون باشم و بابا و مامان بزرگ و مهدی جون زحمتشو کشیدن دستشون درد نکنه.وقتی برگردیم تهران، وارد خونه جدیدمون میشیم. روزها رو می گذروندیم من و شما و مامان جون البته خاله ناهید هم ا...
24 تير 1390

تولد ملینا 23 / 2 / 90

امروز روز تولد ملیناست   بازم دایی صادق اینا لطف کردن و اومدن مشهد خونه مامان جون براش تولد گرفتن، بازم بخاطر اینکه من نمی تونستم برم .خیلی دوستشون دارم که هیچوقت منو تنها نمی ذارن. خیلی هم خوش گذشت جات خالی خوشکلم، تمام خونه رو تزیین کردیم کیک و شیرینی خریدن و ملینای قشنگ هم یه عالمه کادو گرفت.   ...
24 تير 1390

اولین تکون 14 / 1 / 90

تعطیلات تموم شد و همه رفتن خیلی دوران خوبی بود. بابایی هم امروز میره تهران البته تنها،چون مامان هنوز اونقدری حالش خوب نیست . میدونی عزیزم این دوری برای مامان و بابا خیلی سخته اما برای سلامتی مسافر کوچولومون باید تحمل کنیم. من موندم و عسلم و مامان جون ، شب شام خوردیم و دراز کشیدم تا بابا برسه و بهش زنگ بزنم وبعد بخوابم ساعت 23:25 بود که احساس کردم یه چیزی سمت چپ دلم تکون خورد اول جدی نگرفتم بعد به خودم اومدم که نکنه عسل طلم باشه که تکون خورده، به مامان جون گفتم گفت:اره احتمال داره دیگه وقتشه تکون بخوره. فوری زنگ زدم به بابا رسیده بود تهران و بهش گفتم اونم خبلی خوشحال شد ولی حیف نبود پیشم که این خوشحالی رو با هم جشن بگیریم....
24 تير 1390