شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

ماه دوم ( مهر 90 )

  سلام عروسک من خدا رو شکر داری روز به روز بزرگتر می شی . 2مهر برگشتیم تهران . سوم مهر اولین روزی بود که باید من و شادن عزیزم توی خونه تنها می موندیم خیلی سخت بود اما با خودم گفتم همینه دیگه بالاخره باید از یه جا شروع کنم . اما شانس من  ، همین روز خیلی بالا اوردی  و منو خیلی ترسوندی . یعنی هر بار شیر خودمو میخوردی بالا می اوردی یه عالمه ! به بابا زنگ زدم و با گریه جریانو تعریف کردم و مجبور شد زود بیاد خونه و ببریمت دکتر . دکتر گفت باید سونوگرافی بده ببینیم ریفلاکس داره یا نه. من و بابا بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودمون که ایا ببریمت سونو یا نه ، بالاخره بردیمت ( اخه دلمون نمی اومد تو گل عزیزمون با این سن کم بری...
29 مهر 1390

ماه اول زندگیت

سلام عسل مامی   روز 4شنبه 9شهریور (عید فطر ) بردیمت حمام عزیز دلم . جیک نزدی اینقدر از اب خوشت اومده بود همش چشات باز بود و اطراف رو نگاه می کردی . چون مامان جون حالش خوب  نبود و نمی تونست بیشتر از 10 روز پیشمون بمونه ما مجبور شدیم بریم مشهد. بابا واسه جمعه 11 شهریور بلیط گرفت  و من و شما و بابا ومامان جون رفتیم مشهد . گل ناناز من از دم خونه که سوار تاکسی شدیم تا توی هواپیما و باز توی ماشین دایی جان که با خاله ناهید اومده بودن دنبالمون تکون نخوردی و همش خواب بودی . خاله ها و دایی ها همه اومدن دیدنت و کلی ذوق داشتن . ١٧روزه بودی که نافت افتاد.   من و بابا و شما ر...
31 شهريور 1390

شادن رسمیت یافت

بابا امروز 7 شهریور رفت شناسنامت رو گرفت و رسما" اسمت شادن شد امیدوارم نامدار باشی واز اسمت خوشت بیاد گل دردونم .             ...
26 شهريور 1390

اول شهریور-روز دیدار

بالاخره  روز موعود رسید: سه شنبه 1 شهریور 1390 - 23 اگوست 2011 – 22 رمضان 1432    ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا برای رفتن به بیمارستان اماده بشیم (من و شما -بابا و مامان جون وخاله زری) مامان جون که دیشب از استرس اصلا نخوابیده بود ما (من و شما دختر قشنگم ) رو از توی حلقه یاسین رد کرد من وضو گرفتم و راه افتادیم . ساعت 6:45 هوا خیلی تمیز و مطبوع بود وقتی وارد خیابون ایران زمین (خیابونی که بیمارستان بهمن توشه) شدیم انگار وارد بهشت شدم چیزی تا مامان شدنم نمونده بود حداکثر 4 ساعت . بابا کارهای پذیرش رو کرد و رفتیم بلوک زایمان به بابا یاداوری کردم که حتما با فیلمبردار هماهنگ کنه تا موقع زایمان فیلمبرداری ...
25 شهريور 1390

ماجرای زردی

سلام عروسک مامانی خوبی گلم   6 شهریور جواب ازمایش بیلی روبین خونت13.1 بود. چون دیر وقت بود رفتیم اورژانس بیمارستان بهمن . خیلی  با ترس و لرز رفتیم چون می ترسیدیم بستریت کنن.اما پزشک اورژانس خیلی مثبت بود و بهمون روحیه داد و گفت ما بیلی روبین بالای 13 رو بستری میکنیم اما چون خیلی بالا نیست امشب ببریدش خونه فردا دوباره ازمایش بده اگه بالاتر رفته بود بستری می کنیم سعی کنید توی این یه روز حسابی شیر بخوره تا زردی از بدنش خارج بشه . منم به توصیه دکتر گوش کردم و با فاصله کم بهت شیر میدادم گل قشنگم . شب دوباره رفتیم ازمایش دادیم  تا جواب ازمایش اماده شد  من  بابا از استرس مردیم . وقتی بابا برگه ازمایش رو باز کرد...
25 شهريور 1390

تا 10 روزگی

٢/٦/٩٠ اولین روزی که از خواب بیدار شدم، تو دختر قشنگم رو کنارم دیدم چه حس خوبی خدایا متشکرم صبح که بلند شدم و رفتم دستشویی بودم که یه هو از توی اتاق سر و صدای زیادی اومد خواستم برم بیرون که همراه هم اتاقیم گفت : مرد اینجاست همونجا باش. دیدم برانکارد اوردن رفتم یبرون دیدم مامان جون حالشون بد شده و اومدن بردنشون اورژانس. از ترس کف کرده بودم .خاله زری هم رفت. از استرس داشتم می مردم .خاله زری هر نیم ساعت می اومد یه سر به من میزد و باز میرفت پائین.طفلی یه پاش پیش من بود یه پاش اورژانس.تا اینکه گفتن باید مامان جون روببرن بخش NICU  بستری کنن البته برای احتیاط.خاله زری هم که دست تنها بود زنگ زد دایی صادق ای...
25 شهريور 1390

فردا یعنی...

فردا یعنی:   تموم شدن انتظار 9 ماهه یک مادر                 دیدن روی گل دردونم               به اغوش کشیدن نفس زندگیم              بوسیدن ویوئیدن دخترعزیزم حدودا 12 ساعت تا بدنیا اومدن دخترم باقی مونده . خدایا شکرت .  9 ماه پیش چقدر رسیدن به این موقع برام طولانی و دور و سخت به نظر میرسد اما الان که فکر میکنم چه زود گذشت. فردا به صفحه دوم شناسنامه ام اسم یه عزیز دیگه اضافه میشه     ...
31 مرداد 1390

اخرین جمعه 2 نفره

پایان 38 هفته سلام عسل طلای مامان انشاا... 4 روز دیگه پیشمونی .       یه حسی دارم که تا حالا نداشتم هم خوشحال از اومدنت و هم ترس از زایمان دعا کن خدا به مامانی کمک کنه. امروز من و بابا اخرین جمعه 2 نفرمون رو میگذرونیم اگه ماه رمضون نبود میرفتیم بیرون . انشاا... وقتی بیای یه جمعه 3 نفری با هم میریم بیرون .                                                &nb...
28 مرداد 1390

قایم موشک

36 هفته و5 روز دختر مامان،سلام عزیزم شبا نمیذاری مامان بخوابه هااااا. دیشب اینقدر تکون خوردی و از اینور به اونور کردی که تصمیم گرفتم باهات قایم موشک بازی کنم . تو میرفتی یه جا تو شکم مامان قایم میشدی من با دستم لمس میکردم و پیدات میکردم . اما  بیشتر تو برنده میشدی .   دختر مامان زرنگه . انشاا... همیشه توی زندگیت برنده باشی.   ولی تا بابا دستشو گذاشت رو دلم انگار اروم شدی و گرفتی خوابیدی .ای بلا از الان بابایی شدی صبح که به مامان جون گفتم  گفت: قدیما میگفتن بچه ها وقتی نزدیک به اومدنشون به دنیا میشه ناراحتن چون دوست ندارن از اونجا بیان این دنیا ، اونجا رو بیشتر دوست دارن. به خاطر ه...
19 مرداد 1390

سیسمونی دخترم

سلام دخمل مامان مامان جون اومدن و بقیه وسائلاتو اوردن و اتاقت کامل شد و عکساشو واست می ذارم   بقیه عکسارو تو ادامه مطلب گذاشتم.  مامان جون اومدن و بقیه وسائلاتو اوردن ، اتاقت کامل شد   باغ وحش دخترم   وان و سرویس حوله حمام دخترم   روتختی و حفاظ و  پرده اتاق دخترم سرویس خواب دم دستی   عزیز طلا، مامان جون برا سیسمونیت خیلی زحمت کشیدن دستشون درد نکنه. ...
15 مرداد 1390