شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

دمر خوابیدن

سلام خواب خرگوشی مامان بهت گفته بودم که اصلا خواب طولانی و عمیق بیشتر از نیم ساعت نداشتی . وقتی شیر میخوردی و میذاشتم سر شونم تا اروق بزنی راحت روی شونم می خوابیدی !!! اما تا میذاشتمت روی تخت بخوابی بیدارمیشدی. یه موقع ها عمو موزارت خوب خوابت رو عمیق میکرد : به  یاد وقتی حامله بودم وموزارت گوش میدادم با خودم گفتم بذارم ببینم چه تاثیری روت داره ، که واقعا هم تاثیر داشت و 2 ساعت تخت خوابیدی.        یه بار که سر شونم بودی خودتو کشون کشون اوردی پایین و سرت رو گذاشتی روی دلم و خوابت برد ،و منم یه ساعتی تکون نخوردم تا تو راحت بخوابی .  بعد از این جریان تصمیم گرفتم دمر بخو...
30 مهر 1390

ماه دوم ( مهر 90 )

  سلام عروسک من خدا رو شکر داری روز به روز بزرگتر می شی . 2مهر برگشتیم تهران . سوم مهر اولین روزی بود که باید من و شادن عزیزم توی خونه تنها می موندیم خیلی سخت بود اما با خودم گفتم همینه دیگه بالاخره باید از یه جا شروع کنم . اما شانس من  ، همین روز خیلی بالا اوردی  و منو خیلی ترسوندی . یعنی هر بار شیر خودمو میخوردی بالا می اوردی یه عالمه ! به بابا زنگ زدم و با گریه جریانو تعریف کردم و مجبور شد زود بیاد خونه و ببریمت دکتر . دکتر گفت باید سونوگرافی بده ببینیم ریفلاکس داره یا نه. من و بابا بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودمون که ایا ببریمت سونو یا نه ، بالاخره بردیمت ( اخه دلمون نمی اومد تو گل عزیزمون با این سن کم بری...
29 مهر 1390

ماه اول زندگیت

سلام عسل مامی   روز 4شنبه 9شهریور (عید فطر ) بردیمت حمام عزیز دلم . جیک نزدی اینقدر از اب خوشت اومده بود همش چشات باز بود و اطراف رو نگاه می کردی . چون مامان جون حالش خوب  نبود و نمی تونست بیشتر از 10 روز پیشمون بمونه ما مجبور شدیم بریم مشهد. بابا واسه جمعه 11 شهریور بلیط گرفت  و من و شما و بابا ومامان جون رفتیم مشهد . گل ناناز من از دم خونه که سوار تاکسی شدیم تا توی هواپیما و باز توی ماشین دایی جان که با خاله ناهید اومده بودن دنبالمون تکون نخوردی و همش خواب بودی . خاله ها و دایی ها همه اومدن دیدنت و کلی ذوق داشتن . ١٧روزه بودی که نافت افتاد.   من و بابا و شما ر...
31 شهريور 1390

شادن رسمیت یافت

بابا امروز 7 شهریور رفت شناسنامت رو گرفت و رسما" اسمت شادن شد امیدوارم نامدار باشی واز اسمت خوشت بیاد گل دردونم .             ...
26 شهريور 1390

اول شهریور-روز دیدار

بالاخره  روز موعود رسید: سه شنبه 1 شهریور 1390 - 23 اگوست 2011 – 22 رمضان 1432    ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا برای رفتن به بیمارستان اماده بشیم (من و شما -بابا و مامان جون وخاله زری) مامان جون که دیشب از استرس اصلا نخوابیده بود ما (من و شما دختر قشنگم ) رو از توی حلقه یاسین رد کرد من وضو گرفتم و راه افتادیم . ساعت 6:45 هوا خیلی تمیز و مطبوع بود وقتی وارد خیابون ایران زمین (خیابونی که بیمارستان بهمن توشه) شدیم انگار وارد بهشت شدم چیزی تا مامان شدنم نمونده بود حداکثر 4 ساعت . بابا کارهای پذیرش رو کرد و رفتیم بلوک زایمان به بابا یاداوری کردم که حتما با فیلمبردار هماهنگ کنه تا موقع زایمان فیلمبرداری ...
25 شهريور 1390

ماجرای زردی

سلام عروسک مامانی خوبی گلم   6 شهریور جواب ازمایش بیلی روبین خونت13.1 بود. چون دیر وقت بود رفتیم اورژانس بیمارستان بهمن . خیلی  با ترس و لرز رفتیم چون می ترسیدیم بستریت کنن.اما پزشک اورژانس خیلی مثبت بود و بهمون روحیه داد و گفت ما بیلی روبین بالای 13 رو بستری میکنیم اما چون خیلی بالا نیست امشب ببریدش خونه فردا دوباره ازمایش بده اگه بالاتر رفته بود بستری می کنیم سعی کنید توی این یه روز حسابی شیر بخوره تا زردی از بدنش خارج بشه . منم به توصیه دکتر گوش کردم و با فاصله کم بهت شیر میدادم گل قشنگم . شب دوباره رفتیم ازمایش دادیم  تا جواب ازمایش اماده شد  من  بابا از استرس مردیم . وقتی بابا برگه ازمایش رو باز کرد...
25 شهريور 1390

تا 10 روزگی

٢/٦/٩٠ اولین روزی که از خواب بیدار شدم، تو دختر قشنگم رو کنارم دیدم چه حس خوبی خدایا متشکرم صبح که بلند شدم و رفتم دستشویی بودم که یه هو از توی اتاق سر و صدای زیادی اومد خواستم برم بیرون که همراه هم اتاقیم گفت : مرد اینجاست همونجا باش. دیدم برانکارد اوردن رفتم یبرون دیدم مامان جون حالشون بد شده و اومدن بردنشون اورژانس. از ترس کف کرده بودم .خاله زری هم رفت. از استرس داشتم می مردم .خاله زری هر نیم ساعت می اومد یه سر به من میزد و باز میرفت پائین.طفلی یه پاش پیش من بود یه پاش اورژانس.تا اینکه گفتن باید مامان جون روببرن بخش NICU  بستری کنن البته برای احتیاط.خاله زری هم که دست تنها بود زنگ زد دایی صادق ای...
25 شهريور 1390